پارت بیست و هفتم

زمان ارسال : ۲۹۲ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه

در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد. از روی مبل برخاستم و به طرف در رفتم. نگاهی از چشمی به بیرون انداختم. خاله سیما پشت در بود که با آشفتگی منتظر باز شدن در بود. در را بی‌‌معطلی باز کردم و خاله زود داخل آمد:
ـ مهسا شوخی که باهام نکردی؟
ـ نه بابا. چه شوخی‌‌ای؟ خودمم خشکم زد وقتی فهمیدم عمه و شوهر عمه‌‌ی حامدن!
ـ نگفتن برای چی اومدن؟
ـ نه. چیزی نگفتن.
خاله سعی کرد آرام باشد و ب

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    20

    واه یعنی چی مایه پسرخوب داریم بعداینامیگن برای خوب نیست ولی واسه پسرشون اوکی

    ۹ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😍👌

    ۹ ماه پیش
  • Zarnaz

    ۱۹ ساله 00

    عالی بود خیلی ممنون ❤️عمه حامد جون مهسا رو برای پسرت تور نکن که ما قبلا تور کردیم😁🤣🙈😎

    ۹ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    😍❤

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.